سفارش تبلیغ
صبا ویژن

fereshteh

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ fereshteh خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

بد شده ایم !

از وقتی شروع کردیم به قربانت بروم های تایپی

به دوستت دارم های اس ام اسی

به عاشقتم های فیس بوکی ، وایبری ، ویچتی ، لاینی بد شده ایم !

از وقتی هر کدام از کانتکت لیستمان چیزی فرستاد و

\" قلب های سرخ \" را روانه ی تکست کردیم و عشقم و عزیزم و گلم صدایش کردیم

فرقی هم نمیکرد ، که باشد دیگر کلمات دم دستی ترین ترفندمان شد

کلماتی که مقدس اند ، که معجزه میکنند !
افتادند زیر دست و پا فرقی برایمان نکرد که چه کسی باشد ، از چه جنسی باشد

فقط اینکه باشد و دمی بگذرد برایمان کفایت کرد

بد شده ایم ! از وقتی لبخند زدیم و بوسیدیم و نوازش کردیم و آنسوی ماجرا پیچیدیم و پیچاندیم و به زرنگی خودمان آفرین گفتیم

حال خیلی هایمان خوب نیست

این روزها عادت کردیم مرگ خیلی چیزها را جشن بگیریم

دردناک است حال و روزمان

دردمان درمان دارد !

کمی صداقت

کمی شهامت

فقط همین . . .


[ یکشنبه 93/3/11 ] [ 10:26 صبح ] [ fereshteh ]

نظر

سران قوم و فریسیان زنی را که در حال زنا گرفته بودند، کشان کشان به مقابل جمعیت آوردند و به عیسی گفتند:

«استاد، ما این زن را به هنگام عمل زنا گرفته ایم.

او مطابق قانون موسی باید سنگسار شود.

ولی نظر شما چیست؟»

آنان می خواستند عیسی چیزی بگوید تا او را به دام بیاندازند و محکوم کنند.

ولی عیسی سر را پایین انداخت و با انگشت بر روی زمین چیزهایی می نوشت.

سران قوم با اصرار می خواستند که او جواب دهد.

پس عیسی سر خود را بلند کرد و به ایشان فرمود:

«بسیار خوب؛ آنقدر بر او سنگ بیاندازید تا بمیرد.

ولی سنگ اول را کسی به او بزند که خود تا به حال گناهی نکرده است».

سپس دوباره سر را پایین انداخت و به نوشتن بر روی زمین ادامه داد. سران قوم از پیر گرفته تا جوان، یک‌یک بیرون رفتند تا اینکه در مقابل جمعیت فقط عیسی ماند و آن زن.

آنگاه عیسی بار دیگر سر را بلند کرد و به زن گفت:

«آنانی که تو را گرفته بودن کجا رفتند؟

حتی یک نفر هم نماند که تو را محکوم کند؟»

زن گفت: «نه آقا»

عیسی فرمود: «من نیز تو را محکوم نمی کنم.»


[ یکشنبه 93/3/11 ] [ 10:18 صبح ] [ fereshteh ]

نظر


دست بالای دست بسیار است

> پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید:

«مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشینم؟»

> دختر جوان با صدای بلند گفت: «نمی خواهم یک شب را با شما بگذرانم»

> تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند. پس از

چند دقیقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار میزش به او گفت: «من روانشناسی

پژوهش می کنم و میدانم مرد ها به چه چیزی فکر میکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده

کردم درست است؟»

> پسر با صدای بسیار بلند گفت:

«200 دلار برای یک شب!!؟ خیلی زیاد است!!!»

> وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غیر عادی کردند،

پسر به گوش دختر زمزمه کرد

« من حقوق میخوانم و میدانم چطور شخص بیگناهی را گناهکار جلوه بدهم!!»



[ شنبه 93/3/10 ] [ 11:46 صبح ] [ fereshteh ]

نظر

این جماعت ...
وقتی چادر می پوشم، با نگاه هایشان مسخره ام می کنند..
وقتی چفیه می اندازم، انگشت هایشان را به سویم می گیرند..
وقتی بسیج می روم، نگاه هایشان امانم نمی دهد..
وقتی عکس حضرت آقا روی صفحه ی گوشی یا کامپیوتر می گذارم، به اعتقاداتم توهین می کنند..
وقتی بی تابی مناطق جنوب را می کنم، بی تابی ام را به سخره می گیرند..
وقتی راهی مزار شهدا می شوم، می خندند به علاقه هایم..
وقتی در برابرشان بحث هم می کنم، جوابم را فحش می دهند..
وقتی میخواهم حرفی بزنم هم کاری می کنند که سکوت را برگزینم..
وقتی غصه ی غصه های امامت را میخوری،

غصه هایت را با حرف هایشان دو چندان می کنند..
و...
دیگر قلمم عاجز است از توصیفشان.

عجب جماعتی هستند این جماعت ...

و حال که اینگونه هستند، بگذار برایت بگویم که

همرنگ این جماعت شدن رسوا یت می کند...

حال که این جماعت را شناختی، بگذار قافیه ها را عوض کنیم...
خواهی نشوی همرنگ ، رسوا ی جماعت شو...
و
خواهی نشوی رسوا ، همرنگ شهیدان شو
که رنگشان بی رنگی است...


[ پنج شنبه 93/3/8 ] [ 12:13 عصر ] [ fereshteh ]

نظر

تصویر 1)

 

:)

 

 

تصویر 2)

 

:)

 

تصویر 3)

 

:)

 

تصویر 4 )

:)

 

تصویر 5)

:)

 

تصویر 6)

 

:)

 

تصویر 7 )

 

:)

 

 

تصویر 8)

 

:)

 

تصویر 9)

 

:)

 

 

تصویر 10)

 

:)

 

 

تصویر11)

 

:)

 

تصویر 12) متاسفانه به علت ضربه گوشه کار شکست!

:)

 

تصویر13)

:)

 

تصویر 14)

 

:)

 

تصویر15 )

 

:)

 

تصویر16) درحال ساخت :

 

:)

 

تصویر 17)

 

:)

 

تصویر18)

 

بوووووووووووووق:)

 

تصویر19 )

 

:)

 

تصویر 20)

 

:)

 

تصویر21)

 

:)

 

تصویر22)

 

:)

 

تصویر23 )

 

:)

 

تصویر24 )

:)

 

تصویر25)

 

:)

 

تصویر26)

 

 

تصویر27 )

 

:)

 

تصویر 28)

 

:)



[ چهارشنبه 93/3/7 ] [ 9:19 عصر ] [ fereshteh ]

نظر

یکی از اساتید دانشگاه میگفت


در دوره تحصیلاتم در آمریکا


در یک کار گروهی با یکدختر آمریکایی به نام کاترینا و همینطور فیلیپ،


که نمیشناختمش همگروه شدم.


از کاترینا پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟


کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!


گفتم نمیدونم کیو میگی!


گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!


گفتم نمیدونم منظورت کیه؟


گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!


بازم نفهمیدم منظورش کی بود!


کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد


و


گفت فیلیپ دیگه،


همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه...


این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر...


آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه...


چقدر خوبه مثبت دیدن اگر کاترین از من در مورد فیلیپ میپرسید چی میگفتم؟


حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!


وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم.


"چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم.

 

خوشت اومد نظر یادت نره هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا





[ سه شنبه 93/3/6 ] [ 7:3 عصر ] [ fereshteh ]

نظر



خــانـــــوم شــماره بـدم؟؟؟


خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟


خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟

 

ایـنها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

 

بیچــاره اصــلا" اهل این حرفـــــها نبود...

 

این قضیه به شـــدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود وبه محـــل زندگیش بازگردد.

 

به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت شـاید می خواست گـــلــه کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی دخترک وارد حیاط امامزاده شد...

 

خسته...

 

انگار فقط آمده بود گریه کند...

 

دردش گفتنی نبود....!!!

 

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...

 

وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.

 

زیر لب چیزی می گفت انگار!!!

 

خـدایـا کـمکـم کـن...

 

چـند ساعـت بعد،

 

دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

 

خانوم!خانوم!

 

پاشو سر راه نـشـسـتـی!!!

 

مردم می خوان زیارت کنن!!!

 

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود رابه خوابگاه برساند...

 

به سرعت از آنجا خارج شد...

 

وارد شــــهر شد...

 

امــــا...

 

امــا انگار چیزی شده بود...


دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

 

انگار نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!!!

 

احساس امنیت کرد...

 

با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!

 

فکر کرد شاید اشتباه میکند!!!

 

اما اینطور نبود!

 

یک لحظه به خود آمد...

 

دید چـــادر امامــزاده را سر جـــایــش نگذاشته...!!!

 

اگر واقعا خوشت اومد لطفا یه نظر کوچولو بده...زیاد وقتتو نمیگیرهگریه‌آور منتظرمممم....ناراحتم نکنیااااا.... .

اگه نظر بدی خوشحال میشم وبازم متن های قشنگتر میزارمممم... .



[ سه شنبه 93/3/6 ] [ 6:55 عصر ] [ fereshteh ]

نظر

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد،

مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.

الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .

ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.

ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،

ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید.

هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.

ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند.

در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد .

وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.

برگشت .

بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.


بعد ملا نصر الدین گفت

لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد!



[ دوشنبه 93/3/5 ] [ 9:10 عصر ] [ fereshteh ]

نظر

مادری برای دیدنِ پسرش به محلِ تحصیل اون یعنی لندن رفت !


اونجا بود که متوجه شد یه دخترِ انگلیسی با پسرش هم اتاقیه !


مثلِ همه ی مامانای مسئولِ ایرانی کلی مشکوک شد ،


اما پسرش گفت : من میدونم چه فکری میکنی مامان !


ولی این دختره فقط هم اتاقیه منه !

 

یه هفته بعد از برگشتن مامانِ مسعود ، دختره به پسره گفت :


از وقتی مامانت رفته قندونِ نقره ی من گم شده !


یعنی مامانت اونو برداشته ؟


پسره گفت : غیرممکنه ولی بهش ایمیل میزنم !


تو ایمیل خودش نوشت :


مامان عزیزم ! من نمیگم شما قندونو از خونه ی من برداشتی ،


و درضمن نمیگم که برنداشتی ! اما واقعیت اینه که از


وقتی شما رفتی تهران قندون گم شده !


با عشق ... مسعود !


روز بعد ایمیل مادرِ مسعود :


پسر عزیزم! من نمیگم تو با ویکی رابطه داری،


و در ضمن نمیگم که رابطه نداری !


اما واقعیت اینه که اگه اون حداقل یه شب تو تختخوابِ خودش میخوابید ، حتما تا حالا قندونو پیدا کرده بود !


با عشق ... مامان



[ دوشنبه 93/3/5 ] [ 9:6 عصر ] [ fereshteh ]

نظر


وجودت پر از درد میشه


وقتی این نوشته ها رو میخونی و دلت میخواد با تمام وجود اولین عشق زندگیتو بغل کنی

و بهش بگی چقدر دوستش داری و برات عزیزترین موجود عالمه مجبوری عکسشو بغل کنی

و بجای اینکه سرتو روی شونه هاش بذاری سرتو بذاری روی سنگی که جسم نازنینش زیر اون پنهان شده

و فقط به خاطراتی که داری دلت خوشه.

خوش بحال اونایی که پدرشون هنوز در قید حیاته و میتونن تو هوایی نفس بکشن که نفس پدرشون هست .

خدای مهربون اونایی که این نعمت رو دارند حالا حالاها ازشون دریغ نکن

و اونهایی هم که دیگه نیستن رو مورد رحمت خودت قرار بده و بیامرزشون.

این متن زیبا را برای همه دوستان ارسال کنید تا بیشتر قدردان پدران گرانقدر شان باشند


جملات زیبا و خواندنی درباره پدر
 
با پدرم جدول حل میکردم که گفتم : پدر نوشته دوست, عشق , محبت و چهار حرفیه...


اتفاقا" دو حرف اولشم در اومده بود , یعنی ب و الف


یه دفعه پدرم گفت فهمیدم عزیزم میشه بابا


با اینکه میدونستم بابا میشه ولی بهش گفتم نه اشتباهه


گفت ببین اگه بنویسی بابا عمودیشم در میاد ...


... ... ... تو چشام اشک جمع شده بود و گفتم میدونم میشه بابا ولی ...


اینجا نوشته چهار حرفی، ولی تو که حرف نداری ...


من نبودم و تو بودی ،


بود شدم و تو تمام بودنت را به پایم ریختی ،


حالا سالهاست که با بودنت زندگی می کنم ،


هر روز، هر لحظه، هر آن و دم به دم هستی .



ببخش که گاهی آنقدر هستی که نمی بینمت ،


ببخش تمام نادانیها و نفهمی ها و کج فهمی هایم را،


اعتراض ها و درشتیهایم را ، و هر آنچه را که آزارت داد .


دستانت را می بوسم و پیشانیت را ،


که چراغ راه زندگیم بودی و هستی و خواهی بود ،


خاک پایت هستم تا هست و نیست هست .

 


به حرمت شرافتت می ایستم و تعظیم می کنم .


زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند.


زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ.


زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز.


زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز.


زندگی تک تک این ساعتهاست،


زندگی چرخش این عقربه هاست، زندگی راز دل مادر من.

زندگی پینه ی دست پدر است، زندگی مثل زمان در گذر...


راحت نوشتیم بابا نان داد !


بی آنکه بدانیم بابا چه سخت ، برای نان همه جوانیش را داد ...


ســـَــر ســُـفره چیزی نبود . .

.
یــخ در پــارچ


و
پدر هــر دو آب شــدند !


چــه دنــیای بی رحمــیست . .

.


پدر مثل خودکار می مونه


شکل عوض نمی کنه


ولی یه دفعه می بینی که نمی نویسه


مادر مثل مداد می مونه


هر لحظه تراشیده شدنشو می بینی


تا اینکه تموم می شه


خدایـــا !!!


به بزرگیـــــت قســـم.....


توعکس های دست جمعی....


جای هیچ پدر و مـــــادری رو خــالی نذار.....


آمیـــــن


دخـتــَــر کـه بــاشی



میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه


دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ


آغــوش گــَرم پـــِدرتـه


دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی


کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و


دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی


دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه


هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی


چه بـاشه چـه نبــاشه


قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته


گفــت : با پدر یه جمـــله بســـاز


گفتــم: من با پدر جمله نمیســازم ،


دنیــــــــامو می سازم


پدر؛ تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیست..


اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند؛


و با وجود همه مشکلات, به تو لبخند زند تا تو دلگرم شوی که اگر بدانی ...


چه کسی ، کشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است؛ "پدرت"را می پرستیدی......

 


وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ،


میفهمی پیر شده ! وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه


، میفهمی پیر شده ! وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ،


میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه... و


وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ،


دلت میخواد بمیری


خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گرددبه سلامتی هرچی پدره . .

 


اگرخوشت اومد نظر بده زیاد وقت نمیبیره



[ جمعه 93/3/2 ] [ 11:40 عصر ] [ fereshteh ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
(بالابر) <
Up Page
کد پرش به بالای صفحه وب
(موس)
  • انجمن
  • (کج شدن) کپی کردن)
  • انجمن
  • موس

    موس

    آهنگ