یک روز در روستا اسب پیرمرد فرار کرد .
همه گفتند چه بدشانسی !
پیرمرد گفت: از کجا معلوم؟
چند روز بعد اسب پیرمرد با یک گله اسب برگشت .
همه گفتند چه خوش شانسی!
پیرمردگفت: از کجا معلوم؟
چند روز بعد پسر پیرمرد درحالی که داشت یکی از اسبها را رام میکرد از پشت اسب بزمین خورد و پایش شکست .
همه گفتند: چه بدشانسی !
پیرمردگفت: از کجا معلوم؟
چند روز بعد ژاندارم ها به روستا آمدند و همه جوانان را برای جنگ بردند به غیر از پسر پیرمرد که پایش شکسته بود .
همه گفتند: عجب خوش شانسی !
پیرمردگفت: از کجا معلوم؟؟؟؟
حالا زندگی ما هم پر از این "ازکجا معلوم " است .
پس بازم باید در همه حال شاکر و امیدوار بود .
چون از کجا معلوم مشکلات و سختی هایی که مامیکشیم،
دریچه ای باشد برای دیدن و حس کردن خوشبختی،
بازم ازکجا معلوم که این مشکیت واقعا مشکل باشند که ما داریم؟
از کجا معلوم که دوست نزدیک ما که همیشه لبخند زیبا روی لباش نشسته
و موجب دلگرمی ما به زندگیه، دلش پر از غم سنگینیه که حتی نمیتونه بازگو کنه .
پس بیایید بدون هیچ چشم داشتی مهربانانه حراج محبت کنیم .
چون از کجا معلوم ...
[ دوشنبه 93/5/20 ] [ 9:33 صبح ] [ fereshteh ]