کودکی آماده تولد بود نزد خدارو رفت وپرسید :
می گویند مرا فردا به زمین می فرستی
اما من به این کوچکی وناتوانی
چگونه میتوانم برای زندگی به انجا بروم؟
خداوند پاسخ داد :
از بین فرشتگان بیشمارم
یکی را برای تو در نظر گرفتم
او درانتظار توست و مراقب وحامی توخواهد بود.. .
کودک همچنان مردد بود وگفت :
اما من در اینجا در بهشت کاری جز خندیدن وشادی ندارمم.. .
پاسخ داد : توعشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود ... .
گفت :
من چطور میتوانم با انها حرف بزنم در حالی که زبان آنها را نمیدانم... .
خداوند فرمود:
فرشته تو زیبا ترین وشیرین ترین واژه ها
را با دقت وصبوری به تو یاد خواهد داد
و به تو یاد میدهد که چگونه حرف بزنی... .
کودک با ناراحتی گفت :
اما اگربخواهم با توصحبت کنم چه؟
خداوند باز پاسخ داد :
فرشته ات دست هایت را درکنار قرار خواهد داد ویاد می دهد که چگونه دعا کنی... .
کودک گفت :
شنیده ام در زمین آدم های بد هم وجود دارد چه کسی از من محافظت میکند؟
خداوند گفت :
فرشته ات از تو مراقبت می کند
حتی اگر به قیمت جانش تمام شود..
کودک با نگرانی گفت :
اما من بدلیل اینکه
دیگر تو را نمیتوانم ببینم غمگین خواهم بود.. .
خداوند گفت :
فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد
هرچند که من همیشه در کنار تو هستم.. .
در آن هنگام بهشت آرام بود... .
اما صداهایی از زمین به گوش می رسید.. .
کودک میدانست که بزودی سفرش آغاز خواهد شد...
و سوال آخر را پرسید :
خدا اگر اکنون باید به زمین بروم حدااقل نام فرشته ام را به من بگو... .
خداوند اینگونه پاسخ داد :
نام فرشته ات اهمیت ندارد ...
ولی تو میتوانی مادر صدایش کنی... .
اگرخوشت اومد نظرم بزار...به سلامتی همه مادرها... .
[ دوشنبه 93/3/19 ] [ 10:14 صبح ] [ fereshteh ]