مردی نجواکنان گفت :
ای خداوند و ای روح بزرگ با من حرف بزن.. .
وچکاوکی با صدای قشنگی خواند.. .
اما مرد نشنید
سپس دوباره فریاد زد :
با من حرف بزن.. .
و برقی در آسمان جهید و صدای رعد درآسمان طنین افکند...
اما مرد بازم نشنید
و گفت :
ای خدای بزرگوار بگذار تا تو را ببینم.. .
وستاره ای به روشنی درخشید... .
اما مرد رو به آسمان فریاد زد وگفت
خداوندا
به من معجزه ای نشان بده
وکودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز گردید. .
اما مرد متوجه نشد و با نا امیدی گفت :
خداوند پس مرا لمس کن تا بدانم اینجا حضور داری.. .
وآنگاه خداوند بلندمرتبه دست خود را دراز کرد ومرد لمس کرد... .
اما مرد با حرکت دست پروانه را دور کرد وقدم زنان رفت. .
وخدایی که در این نزدیکی است
لای این شب بوها
پای آن کاج بلند... .
سهراب سپهری....
نظر یادت نره....
[ دوشنبه 93/3/19 ] [ 10:42 صبح ] [ fereshteh ]